ازخود با خویش
خاطرات
11.2.06
كوچ..
بعد از مرگ پدر تصميم به كوچ دوباره گرفتيم. حال و هواي خانه بدون پدرم حال و هواي خوشي نبود. مادرم تمام روز در حال گريه بود و شبها هم خواب نداشت ، زيرا كه جاي خالي پدر برايش قابل تحمل نبود. من انروزها مشغول گرفتن ديپلم بودم. كاچول پسر همسايه چند هفته ايي بعد از اين اتفاق، روزي در خيابان جلوي خانه من راديد و ابراز تاسف كرد و گفت كه پدرم را بسيار دوست ميداشته. مدتي ديگر وقتي كه همسايه ها از كوچ ما باخبر شدند ، دوباره جلويم سبز شد و بعد از كلي اين پا و آن پا كردن، گفت كه تمام اين سالهاي همسايگي برايش دوستي با من كار دشواري بود. هميشه به من حساسيت خاصي داشت و خود نيز نميدانست چرا؟... ولي حال ميداند كه در تمام اين سالها مرا دوست ميداشته و خود نميدانسته! من خنديدم و جوابي به او ندادم. از من خواست كه به دوستي او جواب رد ندهم، ولي من ديگر هيچگونه احساسي به او نداشتم. از او خداحافظي كردم و برايش روز خوبي را آرزو كردم.
مادر و برادرم براي چند روزي به تهران رفتند و خانه ايي را در ميدان اختياريه رهن كردند.روز آخر در دهكده فرا رسيد . اسبابهايمان را همراه بابرادرم با يك كاميون بزرگ راهي تهران كرديم . قرار بر اين شد كه من چند روز آخر امتحاناتم را نزد پدربزرگ و مادربزرگم باشم و بعد با يكي از دايي هايم به تهران بروم . من و مادرم آخرين نگاه را به خانه خالي انداختيم و چون تلفن نداشتيم به خانه همسايه رفتم تا آژانس خبر كنم. دفتر آژانس روبروي درب ورودي دهكده بود. حاجي خانم مادر كاچول گفت كه كاچول ما را با ماشين به آنجا ميرساند تا مستقيما ماشيني را كرايه كنيم و خود نيز آخرين ديدار را با مادرم داشته باشد. كاچول هنوز گواهينامه نداشت و به همين علت نميتوانست ما را به بندر انزلي برساند. من پشت سر او نشسته بودم و تمامي راه كاچول از آينه نظاره گر من بود. نظاره گر اشكهايم، زيرا كه دهكده كوچك ساحلي را با هزاران خاطرات خوب و بد ترك ميكردم.
خاطرات دوستيها و خوشگذرانيها، خاطرات بد بگير و ببند پاسدارها، خاطرات خوش خرج كردن تمام پول عيدي در رستوران دهكده، خاطره اولين عشق، خاطره اولين سيگار، خاطره اولين راندوو ، خاطره آموختن رانندگي در خيابانهاي دهكده، خاطره اولين پارتيهاي مخلوط ، خاطره تابستانهاي گرم و شرجي دريا كنار، خاطره پائيز باران خيز و كولاك دريا، خاطره دوچرخه سواري در امتداد ساحل كه ساعتها بطول مي انجاميد، خاطره مسابقات بسكتبال برادرم، خاطره لاك پشتهای كوچكي كه بعد از سر در آوردن از تخم بجاي رفتن به سوي دريا به جهت مخالف ميرفتند و راهشان را گم ميكردند ... و هزاران خاطره كوچك و بزرگ.
يادش بخير دهكده ساحلي ....خيابانهايش را ، ادمهايش را، خاطراتش را هيچوقت از ياد نميبرم